28 مرداد- جناب سروان
سلام عشقم دیشب من و تو رفتیم خونه مامی و اونجا بودیم تا امروز بعد از ظهر که برگشتیم... امروز یکی از دوستان دوران دانشجوییم (مینو محمدی)بهم زنگ زد ..فکر کن از سال 83 تا الان صداشو نشنیده بودم چه برسه به اینکه دیده باشمش... یکی دیگه از دوستانم شماره منو بهش داده بود... البته تو ف ی س ب و ک جزو فرندهامه و عکس خودشو عکس پسرش که 4 سال و نیمه به اسم آرتینه را دیده بودم... خلاصه زنگ زد که چهارشنبه بعد از ظهر دعوتم کنه خونشون... گفت که چند تا دیگه از دوستان اون دوران را دعوت کردم تو هم بیا... خیلی دوست دارم برم...اما فکر نکنم بشه... خلاصه که شب بابا ساعت 9 رسید خو...