رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

28 مرداد- جناب سروان

سلام عشقم   دیشب من و تو رفتیم خونه مامی و اونجا بودیم تا امروز بعد از ظهر که برگشتیم... امروز یکی از دوستان دوران دانشجوییم (مینو محمدی)بهم زنگ زد ..فکر کن از سال 83 تا الان صداشو نشنیده بودم چه برسه به اینکه دیده باشمش... یکی دیگه از دوستانم شماره منو بهش داده بود... البته تو ف ی س ب و ک جزو فرندهامه و عکس خودشو عکس پسرش که 4 سال و نیمه به اسم آرتینه را دیده بودم... خلاصه زنگ زد که چهارشنبه بعد از ظهر دعوتم کنه خونشون... گفت که چند تا دیگه از دوستان اون دوران را دعوت کردم تو هم بیا... خیلی دوست دارم برم...اما فکر نکنم بشه... خلاصه که شب بابا ساعت 9 رسید خو...
29 مرداد 1392

26 مرداد- اسکوتـــــــــــــر

سلام عمرم  پسر خوشگلم...چند روزه از بس دست بچه ها اسکوتر و اسکیت دیدی هوس کردی تو هم داشته باشی...و همش میگی مامان اسکوتر بَرام میخری؟؟منم میگم بله گلم بذار بزرگتر بشی.... آخه الان واسه تو زوده قند عسلم.... یک روز رفته بودیم خونه خاله مهسا و تو با دیدن تی حسابی ذوق زده شده و به امر خطیر تمیز کاری مشغول شدی...ممنون پسرم...  رادین در حال شیطونی خونه خاله جونش... جونم واست بگه که چند روز پیش بابا زنگ زد به بابا بزرگ و هر کاری کرد تا تو باهاشون صحبت کنی...یک کلمه هم حرف نزدی که نزدی... تا اینکه بابا خداحافظی کرد و چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد تو هم به هوای اینکه مهس...
26 مرداد 1392

21 مرداد - پسر کو ندارد نشان از پدر------ تو بيگانه خوانش مخوانش پسر

سلام گل مامان   پسر گلم بالاخره ماه رمضان تموم شد...و 18 مرداد هم عید فطر بود... الهی فدات شم که تو ماه رمضان اینقدر بد اخلاق شده بودم و تو با بزرگواری خودت با بد اخلاقی های مامان ساختی... اما خُب بهم حق بده.... نمیدونم چرا اینقدر بد غذایی؟؟؟ البته یه جورایی میدونم به بابا شهرام رفتی دیگه... قبل از دنیا اومدن تو درگیر غذا خوردن بابا بودم...و بعد از مدتها وقتی خودشو وزن میکرد و میدیدم وزنش زیاد شده کلی ذوق میکردم.... حالا هم درگیر تو...   دیگه طفلی بابا را کلا فراموش کردم... یادمه بابا وقتی شبها از سرکار برمیگشت اونروزا که گلپایگان بودیم...عصرکار که میشد تا 11 شب سرکار بو...
22 مرداد 1392

17 مرداد - تشویق

سلام گل پسرم  مامان فدات شه که تو از اون روزی که برنامه عمو پورنگو دیدی و عمو پورنگ شعر ( هر چی که رو زمینه هر چی تو اسمونه یه جور نشونه ای از خدای مهربونه... تشویق.... و بچه ها همه جیغ و دست میزنند) را خوند... و خدا را شکر ما ضبطش کردیم..همش تو خونه ادای عمو پورنگو در میاری و میپری بالا و پایین و این قسمت شعر را تکرار میکنی... رادین : دست     دست...دست بزنید... هر چی که یو زمینه هر چی تو آسمونه در همین حین رادین بالا پایین پران میاد طرف ما و دستهای ما را که در حال دست زدنه با دو تا دست خودش محکمتر به هم میکوبه به نشونه دست زدن...( به تقلید از عمو پورنگ) بعد هم لپهای ما را میکشه... الب...
17 مرداد 1392

12 مرداد- اینروزا

سلام همه زندگیم  گلم راستش الانم اصلا حوصله آپ کردن نداشتم... اما خب ترسیدم کارات بعدا یادم بره... راستش دیگه روزهای پایانی ماه رمضان را میگذرونیم... اینروزا تو دوست داری مستقل باشی و من چیزی بهت نگم...وقتی میخوایی بری دستشویی باید خودت شلوارتو در بیاری...اگه احیانا سهوا من شلوارتو در بیارم باید دوباره پات کنم تا تو درشون بیاری... باید خودت بری داخل دستشویی و البته خودت از دستشویی بیای بیرون... خودت صابون مایع را بریزی رو دستات و خودت دستهاتو بشوری.... دیروز خونه خاله مهسا بودیم و تو همش خودم خودم میکردی که خودت از دستشویی بیرون بیایی ،یکهو پات لیز خورد و من سریع گ...
13 مرداد 1392

8 مرداد - اسب سواری

سلام زندگی مامان  گلم امروز روز 21 ماه رمضانه... و تو چون صبح زود بیدار شدی..الان داری چُرت نیمروزیتو میزنی... چند روز پیش بابا تو را سوار روی پشتش کرد و یه جورایی شد اسب و تو سوار بر اسب کیف میکردی....و اون بالا واسه خودت شعر هم میخوندی... تا اینکه دیگه ول کن نبودی و نمیذاشتی بابا نفسی تازه کنه... حالا که این بازی حسابی به مذاقت خوش اومده... فردای اونروز اومدی پیش منو گفتی مامان....در حالیکه همش سرتو به علامت بله بالا و پایین میدادی...لُفطَن اسب میشی؟؟؟ و تند تند سرتو تکون میدادی و میگفتی اینجویی کن... منم اصلااااااااا متوجه نشدم چی میگی ...برای اینکه دست از سرم برداری دو دفعه سرمو تکون دادم و ...
9 مرداد 1392

6 مرداد- پیچاندن به روش رادینی

ســــــــــــــــــلام فرشته کوچولوی من  گلم الان ساعت 2 صبح روز 6 مرداد و به عبارتی شب قدره...شب 19 ماه رمضان... دیشب تو چون ساعت 8 تا 10 شب خوابیدی...دیگه خوابت نبرد تا 3:40 صبح دیگه داشتم از دستت دیووونه میشدم... خلاصه ساعت 4 خوابیدی بعد ساعت 8 صبح خواب آلو بیدار شدی و منو بیدار کردی که مامان جیش دارم... با اینکه شبها پوشکت میکنم و پوشک داشتی اما پوشکت خشک بود و میخواستی بری دستشویی... خلاصه بردمت دستشویی و انگار سر حال شدی و بگی نگی خواب از سرت پرید... اما من خیـــــــــــــــلی خوابم میامد... با ذوق گفتی بابا کجاییه؟؟؟ گفتم رفته سرکار... بازم مثل این چند روز اخیر گفتی رفته پاتیک...
7 مرداد 1392

گوشفیل

به درخواست بعضی از دوستان طرز تهیه گوشفیل را میذارم... گوشفیل(مخصوص اراک) مواد لازم : الف ) مواد لازم برای خمیر گوشفیل : تخم مرغ =یک عدد شیر= 50 گرم روغن مایع =2 قاشق سوپخوری ماست= 125 میلی لیتر پکینگ پودر =2 قاشق چایخوری وانیل= نیم قاشق چایخوری آرد =375 گرم   ب ) مواد لازم برای شربت گوشفیل : شکر=250 گرم آب= 150 میلی لیتر زعفران حل شده =2 قاشق سوپخوری آبلیمو =1 قاشق چایخوری   الف ) طرز تهیه شربت گوشفیل : شکر ، آب ، زعفران حل شده را با هم حرارت می دهیم تا بجوشد و پس از این که حبابهای سطح روی آن شفاف شد آبلیمو را اضافه کرده و از حرارت ...
4 مرداد 1392

2 مرداد- سیـــــــــــــــس

سلام نفسم   سلام پسر 28 ماهه من 28 ماهگیت مبارک گل من.... الهی فدات شم که اینقدر عسلی.... راستی اول بگم که خدا را شکر از شنبه که پست قبلی را گذاشتم...دیگه آب و برق قطع نشد...خدا را شکر... ان شاا... ادامه دار باشه... امرور هم که 15 رمضانه....وای که هنوز 15 روز دیگه مونده...من که دیگه بریدم.... ببخش که گاهی اوقات بخاطر گرسنگی و ضعف تو را که همش گیر میدی دادین ببینم...(فیلماتو) دعوا میکنم  و عصبانی میشم...زیادددددددد...راستش خیلی سخته روزه داری و سر و کله زدن با تو نیم وجبی...درکم کن...گلم پسرم از روزی که با پستونک بای بای کردی...جز چند روز اول...دیــــــــــــــگه به هی...
2 مرداد 1392
1